امروز هم یک چالش رانندگی دیگه رو که خیلی مسافت طولانی تر و شلوغ تر بود و در محیط های روز و شب طراحی شده بود رو هم پشت سر گذراندیم.
به هوای گردش ما رو پشت فرمون نشوندن بعد فهمیدیم مقصد خانه چندتا از اقوام هست که با اینکه عصبانی شدم و علتش هم بیشتر به خاطر حوادث دیروز بود که چه الم شنگه ای حضرت دوست به پا کرد و الان اصلا چیزی به روی خودش نیاورد اما دیدم حضرت مادر از عصبانیت این حقیر ناراحت شدند و ما هم بیخیال شدیم و با لبخند و اعتماد به نفس استارت زدیم.
بدانید و آگاه باشید که شما هرگز نخواهید دانست که وقتی به خونه یکی از اقوام که در محله قدیمی که شما سالها پیش اونجا زندگی می کردید، می روید... ممکن است چه خاطراتی بازخوانی شوند!
من جمله اینکه پسر همسایه ما که همسن ما هم بوده یه زمانی از درخت بالا میره و می افته پایین و دستشون می شکند، و خب زن همسایه با خودش فکر می کنه که ما که دستش رو گچ گرفتیم یهو بزار ختنه اش هم کنیم! و همینطور فکر می کند که بد نیست این ایده خود را با زن همسایه که مادر نویسنده می شوند هم در میان گذاشته و در یک روز ترتیب پسر خود ، و دو پسر همسایه را بدهند و نویسنده در حالتی عصبی با نگاهی خیره به اطراف هر چه تقلا کرد نتوانست موضوع بحث را از ختنه خود به چیز دیگری منحرف کند که در همین حین گویا حالت مضطر نویسنده مورد توجه پروردگار عالم قرار گرفت و بحث به صورتی نامحسوس عوض شد و نویسنده هم با خیال راحت با چاقویی به سلاخی هلو و زردآلوی اسیر در بشقاب مشغول شد و غرق در افکار خود شد.
بد نیست گفته شود که نویسنده از حضور در جمع هایی که همش بزرگتر ها هستند و بی وقفه شروع به چس ناله های اقتصادی وسیاسی می کنند حالت انزجار دارد.
یکم امید و مثبت اندیشب هم لازمه، و نویسنده از بیان انگیزه های پنهان گویندگان سخن از طرح چنین موضوعاتی صرف نظر می کند، باشد تا وقتش برسد.
دیشب حین تلاش برای خوابیدن، یکهو راه حل یکی از چالش هایی که توی پروژه ای که دستم هست به ذهنم رسید!
یهو خندم گرفت که مردک نفهم، الان؟ ای موقع؟
خوبه حداقل فهمیدیم مغزمون که شبا نمی خوابه بیچاره میره دنبال یه لقمه نون حلال. دستت رو می بوسم فقط یه جور تنظیم کن ما هم بتونیم بخوابیم.
ولی راه حلش خوب بود :)
در ضمن خواب های خوبی هم دیدم :))
سابقا دچار Insomnia یا شب بیداری بودم و گویا دوباره اومده سراغم.
یک علتش بهم ریختن ساعت بدنم توی ماه رمضان هست و علت دیگه... فکر!
فکرایی که بستر خواب رو به شکل کوچه بن بستی برای گیر آوردن ذهن می بینند که به سرس بریزند و عقده هاشون رو سرش خالی کنند و این وسط من بیچاره هم با این پهلو و اون پهلو شدن و گوش دادن به موزیک سعی می کنم پا درمیانی کنم اما خب Insomnia ول کن نیست.
خوابیدن هم یه دل خوش می خواد بخدا، شایدم یه آغوش که منتظرت باشه، یا یه لحظه امید در فردا که به خاطر اونم که شده به خواب بری، انگار که خواب مسیر رسیدن به لحظه امید باشه واست.
علی ایالحال که هیچکدام رو نداریم.
توی فکرم که از یکی از دوستام که پرستاره بخوام یه چند بسته دیازپام واسم جور کنه شاید بشه با توسری و پس کله ای این مغز بی شعور رو آدم کنم. یعنی راس ساعت ۹ خاموشی و خواب.
میشه برام دعا کنید یکم از دغدغه هام و فکرای پیر کننده ام کم بشه؟ لطفا. کافر هم نیستم بخدا. برام دعا کنید خب.
این ماه رمضون از یک جهاتی واسم متفاوت بود. می تونم بگم که توی مبارزه با هوای نفس کمی بهتر عمل کردم نسبت به گذشته خودم اما دستاورد ها آنچنان تحفه ای نبود. یعنی در کل راضی نیستم.
اما خب فکر می کنم می تونم ادامه اش بدم هرچند، خیلی خیلی سخته که با وضعیتی که دارم بتونم این مسیر رو ادامه بدم.
امروز بعد از نماز عید فطر یکی از دوستای قدیمی ام رو دیدم، از دور رفتم و دست روی شونه اش گذاشتم و سلام کردم.
حس خوبی هست که یک دوست قدیمی رو ببینی. اصلا قدیمی ها، اولی ها؛ یه چیز دیگه هستند. حالا چه خوب چه بد یه جورایی ناب ترند.
گفت که تهران مشغول شده و چون اونم برنامه نویسی کار می کنه بیشتر انگیزه پیدا کردم که برم تهران برای کار. یعنی حداقل واسه یه مدت کوتاه هم که شده باشه بتونم تجربه اش کنم.
با یه حساب سر انگشتی دیدم که اجاره کردن یکساله دفتر کار کار معقولانه ای نیست، هر چند نمی دونم در این محاسبات چقدر مارمولک ذهن نقش داشته ولی خب بهر حال چون چندوقت پیش متوجه راه اندازی یک دفتر کار اشتراکی توی شهرمون شدم احتمالا بعد از تعطیلات یه مدت برم اونجا ... ساعت کاریشون کم هست اما خب باید ساخت.
هم اینکه بتونم توی اون جو یکم خودم رو جلو ببرم و چیزای جدید یاد بگیرم هم اینکه از خونه دور باشم.