❞ اینجا حدیث نفس می گویم ❝

پشت کنکوری

دیشب باز هم خواب عجیبی دیدم در رابطه با دختر بی شعور...

از اون خواب ها که وقتی بیدار میشی حسش باهات میمونه...

فکرم رو بهم ریخت، بالاخره به خواهرش توی اینستا پیام دادم و ازش درباره ازدواج آزاده پرسیدم، گفت اون قضیه بهم خورد و آزاده داره درسش میخونه و میخواد کنکور بده!

تشکر کردم و چیزی نگفتم...


۱۲ فروردين ۰۰ ، ۰۰:۴۴ ۰ نظر
محٌـمد

آزمون سر بریدن عقل در مسلخ عشق

آیا شده به داستان حضرت ابراهیم و آخرین آزمون الهی از او که منجر به رسیدنش به مقام امامت شد فکر کنید؟

بنظرم خیلی عجیبه این داستان!

یک عمری زجر بکشی و عقل رو به تکامل برسونی که خوب رو از بد تشخیص بدی و خلیل الله بشی، بعد خدا بهت بگه کاری رو بکن که کاملا بر خلاف عقل سالم و شریعت خودش هست!

آخه حالا یه خواب دیدی یعنی چی که بری سر بچه 13 ساله خودت رو از تنش جدا کنی!!! چطور دلت میاد؟ چقدر بی رحم هست خدا، این چه دستوریه آخه... کدوم عقل سالمی میگه بیا بچه خودت رو سر ببر، قتل نفس کن!

حالا نکته اش اینه که آیا حضرت ابراهیم وقتی اینکار رو انجام میداد میدونست که آخرین پیامبر از نسل همین اسماعیل هست؟ میدونست که دودمان امامان و آخرین منجی انسان ها از نسل همین فرزند هست یا نمیدونست؟!

اگر نمیدونست که خب بازم برمیگردیم به حکم عقل ، اگر میدونست که واقعا خیلی خیلی کارش بر خلاق عقل بوده! آخه خدایا تو به من گفتی که پیامبر آخر از نسل این هست، حالا به من میگی برم گلوش رو ببرم؟ عقلت رو از دست دادی؟ معلومه میخوای چیکار کنی و برنامه ات چیه؟ نه آقا من اینکارو نمیکنم تو داری همه انسان ها رو بدبخت میکنی، اینکار قتل حساب میشه گناه هست ..

خیلی عجیبه

من نمیدونم این مبلغان اسلام چطور این داستان رو به غیر مسلمانان توضیح میدند! هر جور به این نگاه کنی آخرش میبینی باید سانسور کنی یه وقت نگن پیامبر خدا عقلش رو از دست داده بود، چقدر خشن و فلان ...

نمیفهمم چرا اینقدر ساده از کنار اینکار میگذرند...

اونوقت حضرت میرن سر ببرن اینطور نبوده که بشینه بگه حالا خدایا تو بگو میخوای چیکار کنی یه همفکری کنیم شاید راه حل بهتری پیدا شد...وقتی چاقو رو میکشید توی دلش نگفت یا خدا که نبره، یه لحظه هم فکر نکرد که شاید خدا داره شوخی میکنه باهاش و آخرش نمیزاره چاقو ببره، برید، واقعا برید، نقل شده که جای چاقو روی گلوی اسماعیل مونده بود، سر عقل خودش رو به فرمان خدا برید، اسماعیل بهانه بود... فقط بحث دلبستگی ابراهیم نبود... تازه بعدش هم که خدا کوتاه میاد و میگه امتحان رو قبول شدی... باز حضرت میشینه گریه میکنه که خدایا بخدا من دوست داشتم که به خاطر تو یه کاری کرده باشم، دوست داشتم که بریده باشم...

حالا بنظر من این روش کاری خدا رو خانم ها توی عشق اجرا میکنند... انگار همونطور که جمال رو از صفات خدا گرفتند، این مدل امتحان کردن رو هم از اون گرفتن...

اینطوری که یه جایی یهو از مردشون یه کار غیر منطقی میخوان، خیلی دیدم توی اطرافیانم که زنها اینجوری امتحان میکنند و واقعا امتحان خیلی سختی هست! اینه که اکثر مردها آخرش این امتحان رو قبول نمیشن و میگن زنها عقل ندارند و منطقی نیستند، خب درسته، زنها عاشقن، عقل مقام نبوت هست و عشق مقام امامت...

مقامی که موسی در برابر خضر نتونست قبول بشه ...

انگار که خدا اون آخر کار میگه آفرین که کامل شدی، آفرین که عاقل شدی، آفرین که برای خودت کسی شدی... حالا همش رو بده من، عقلت رو بده من؛

وَنَرِثُهُ مَا یَقُولُ وَیَأْتِینَا فَرْدًا (و آنچه را مى‏ گوید از او می ستانیم تا تنها نزد ما بیاید) مریم:80

انگار که میدونه بعضی از ما حتی گاهی عقل رو شریک خدا میگیریم! میخواد از شرک بیرونمون بیاره و بگه ببین، فقط من :)


_ البته میدونم که کار خدا بی حکمت نیست، اما اینکه عقل خودمون رو تسلیم عشق کنیم خیلی سخته :)

_ امیدوارم همسر آینده ام از این امتحان ها ازم نگیره... هرچند الان آمادگی بیشتری برای همچین امتحانی دارم، انگار خدا میخواد بهم بفهمونه که اینقدر منطق منطق نکن، یکم عاشق شو

_ سال نو رو سر خاک مادرم عید کردم، شلوغ بود نتونستم بشینم حرف بزنم باهاش، شب اومدم و نشستم تنهایی گریه کردم و حرف زدم باهاش، مرگ عجب انقطاعی هست، نه خبری، نه رحمی ...

۱۰ فروردين ۰۰ ، ۰۰:۳۷ ۰ نظر
محٌـمد

دعوایی که فعلا تمام شد، اما...

پریشب یکی از عمو هام از فسا اومد و با حضرت دوست و علی رفتند خونه پدرزنش که صحبت کنند و ماجرا رو فیصله بدن

من همراشون نیودم، یعنی خودم هم صلاح ندونستم باشم، گفتم اگر من باشم دوباره هر کی میخواد به من گفتم گفتم کنه، خودمم حوصلشو نداشتم. البته اعتمادم به چرب زبونی عموم هم تاثیر داشت، الگوی من در بیخیالی هست :)

هرچند روشی که باهاش معامله رو جوش دادند خیلی سخت و پیچیده نبود، کل جلسه فقط علی رو کوبیده بودند تا اونا غرورشون راضی بشه و رضایت بدن که دخترشون برگرده سر خونه زندگیش...

منم بعد از اون شب هر چی فکر کردم دیدم با این کاری که علی کرده راه دیگه ای نیست، باید بخوره...

در حالی که علی نمیخواست بخوره :) اما خب اینبار نتونست قسر در بره و خب من خودم رو از این مهلکه خرد کردن غرورم جای علی گورخوندم...

مستاجر که رفته، علی هم داره طبقه بالا رو روبراه میکنه که قبل از عید بیان بالا بشینند...

حس میکنم نسبت بهشون بی تفاوت شدم، علاقه ای به زن داداشم هم دیگه ندارم، فکر نکنم دفعه بعد بخوام هدیه بگیرم و از این کارا کنم، شدم اسکلی که همیشه میخواد بقیه رو خوشحال کنه اما هیچکس فکر نمیکنه که محمدم باید خوشحال بشه...

امیدوارم سال دیگه بتونم یکم استقلال مالی بیشتری پیدا کنم

هیچی بدتر از عاشقی با جیب خالی نیست...



۱۷ اسفند ۹۹ ، ۲۳:۰۳ ۰ نظر
محٌـمد

دست زیر

از وقتی کتاب 48 قانون قدرت رو خوندم، و با بعضی نمونه های اون خودم دقیقا روبرو شدم طرز فکر قدرت و نیاز توی خیلی از مناسبات زندگیم فهمیدم...

یعنی متوجه شدم کجاها دارم دست زیر میگیرم کجاها موضع قدرت دارم یا میتونم داشته باشم...

مثلا حضرت دوست همیشه دست زیر بازی میکنه، چطوری؟ اینطوری که میگه اینکارو کردم که فلانی بفهمه، اون کارو کردم که بفهمن! در حالی که متوجه نیست اینکه من کاری رو انجام میدم که اون طرف بفهمه یعنی من هستم که نیاز به فهمیدن اون دارم... و انسان ها قدرت رو بو میکشند... اینجور مواقع طرف راحت با زدن خودش به نفهمی میتونه از موضع قدرت آدمو اذیت کنه...

در حالی که اگر بخوایم طبق مناسبات بازی قدرت پیش بریم باید کاری کنیم که اون نیازمند ما باشه نه ما به اون... مثلا کاری کنیم که اون طرف مجبور بشه وضعیت و شرایطش رو به ما توضیح بده... بعد ما خودمون رو بزنیم به نفهمی ! این یعنی موضع قدرت

این مستاجر ما دقیقا همین بازی رو کرد و برنده شد متاسفانه چون حضرت دوست با روش ما بازی نکرد، خودش کرد... من گفتم شما هیچ کاری با اون نداری، رفتی شکایت کردی اخطارهای لازم هم داده شده، فردا هم کلانتری بیار اسبابش بار کنند ببرن، بقیه اش هم وظیفه کلانتری و مامور قانون هست که بتونه انجام وظیفه کنه یا نه به تو ربطی نداره...

اما طرف مقابل اینجوری بود که کلا همه چی به تخمش بود، حتی زنگ نمیزد بگه ببخشید ما 3 ماه هست اجاره ندادیم! میگفتیم رفتیم شکایت کردیم میگفت هر کار دلت میخواد برو بکن، بعد موقعی که بهش میگیم فردا کلانتری میاریم میگه باید پولمو بهم بدین تا بلند بشم! یعنی ایشون کلا کاری نداره که شما رفتی دادگاه شکایت کردی و کسی که خونه خالی نکرده و بدهی داره رو پول رهن رو بهش پس نمیدن، خودشو میزنه به نفهمی و از موضع قدرت میگه من نمیفهمم، پولمو بدین تا بلند بشم و بعدشم گوشی رو قطع میکنه!!

منم اینقدر کسی بدوو دنبالم حس میکنم خری هستم و قدرت دست منه، اگر کلانتری میاوردیم و اسبابش بار میکرد اونوقت اون باید میومد دم در تقاضا ملاقات کنه! بعد ما بودیم که به دروغ میگفتیم کسی خونه نیست!

و چقدر من حرص خوردم از اینکه حضرت دوست با این همه اعصاب خوردی که برای ما درست کرد آخرش رفت پولو داد بهش و یارو هم رفت! و ما شدیم اونی که حالا باید بره از دادگاه پول بگیره! یعنی ما بدوییم دنبالم پولمون... از دماغم دود در میومد از این مدل بازی کردن...


پولی رو به دوستی قرض دادم، روزی که قرار بود قرض بگیره گوشیش کاملا در دسترس بود، توی مسنجر یاهو هم بهش پیام میدادی جواب میداد، الان پولی که قرار بوده 1 ماهه پس بده رو شده 9 ماه، به گوشیش هم زنگ میزنی جوابت نمیده :) چرا؟ چون الان من به اون نیازمندم نه اون به من، یعنی من خودم اونو گذاشتم توی موضع قدرت و دستم رفت زیر، که حالا باهام اینکار کنه...


واسه همین خیلی سعی میکنم توی مناسبات زندگیم حواسم باشه دستم داره زیر سنگ کی میره... شمام حواستون باشه سعی کنید دستتون زیر سنگ فهم یکی دیگه نره :)


_ الان خدا میگه؛ عامو سِی ای، میخواد از دست من فرار کنه که نفهمی بقیه اذیتش نکنه، حالو صب بده برات دارم :))

_ خدایا ناموسا خواسی بدی یه با فهمش بده، ممنونتم


۱۴ اسفند ۹۹ ، ۲۰:۱۰ ۰ نظر
محٌـمد

عشق بی قید و شرط

خواستید عاشقش بشید، ببینید میتونید بدون قید و شرط دوستش داشته باشید یا نه...

۱۲ اسفند ۹۹ ، ۱۱:۵۰ ۵ نظر
محٌـمد