❞ اینجا حدیث نفس می گویم ❝

۳۰ مطلب در دی ۱۳۹۷ ثبت شده است

خیتلخهتلمسشتحبکم

با حضرت دوست باز دعوام شد بعد از مدتها و باز از کوره در رفتم.

نحسی آخر صفر بود شاید. این اواخر تحمل بچه بازی ها و رفتار های مسخره اش خیلی برام سخت شده و یهو منفجرم می کنه! یعنی خودش خیلی احمقانه و بچگانه منفجر میشه تو صورت آدم و منم بهم میریزم و هر چی از دهنم در بیاد بهش میگم!

واقعا نمی تونم دیگه خودمو کنترل کنم وقتی می ترکم. ذهنم هر چی ازش دیده رو بیرون میریزه ... حالا که حرفشو زده و اعصابت رو بهم ریخته مثل بچه ها نشسته و انگشت کرده تو گوشش که دیگه حرفامو نشنوه مثلا!

رقتارهاش واقعا از بچه ها بدتره. سر چی عربده میکشه یهو؟ که به من دیروز گفت این برگه ها روی برام ویرایش کن! یه کلمه به یه صفحه اضافه کن و این خط چین های صفحه رو پررنگ تر کن.

توقع داره فقط کار خودش راه بیافته. پریشب ساعت 9 شب که رسیدم خونه اومده بالا سرم در حالی که داشتم استراحت می کردم و توقع داره همون موقع بلند شم و کار مسخره اش رو انجام بدم! بعد هم برگه رو عمدا همونجا میزاره کنار دستم. اصلا انگار نه انگار منم حق استراحت دارم توی این خونه.

همینقدر خودخواه و مغرور و متکبر.

جمیع صفات رذیله رو توی خودش جمع کرده. حسود، سخن چین، بدبین، حقیر، نامرد، دروغگو، بخیل، طماع، بی چشم و رو، عجول، حسود...

وقتی بهش فکر می کنم که همچین پدری دارم احساس ضعف می کنم، احساس می کنم عزت نفس ام داره نابود میشه.

همیشه همینطور بوده، از بچگی، هیچوقت حس نکردم پدر بالا سرمه!

احساس حقارت بهم دست میده وقتی توی جمع شروع میکنه اراجیف گفتن و همه میدن دستش و این هم خوشش میاد و فکر می کنه چقدر آدم با دانا و خوبی و مومنی هست! 

شده انگار pain in the ass . احساس تنفر دارم بهش وقتی دل مادرم رو میشکنه و بهش بی توجهی می کنه و اینقدر برا خودش اما وقت میزاره!


۲۸ دی ۹۷ ، ۱۱:۱۰ ۰ نظر
محٌـمد

رازهای درباره زنان

کتاب رازهایی درباره زنان رو از طاقچه خریدم و دارم مطالعه می کنم. حدود 20 درصدش رو تا الان خوندم و واقعا برام چالش بر انگیز بوده!
یعنی در واقع نمی تونم باور کنم که همچین چیزایی که میگه درسته، یا حداقل این صحبت ها فقط درباره بعضی زنها که از لحاظ احساسی و عقلی کاملا سالم هستند درسته و از نظر من 90 درصد افراد اینگونه نیستند و نمیشه این بحث ها رو بسط داد به همه زنها!
آخه زنی که خودخواه هست رو چطوری میشه با این حرفها سنجید؟  زنی که مغرور یا زنی که ترسو هست چی؟
یعنی واقعا یک زن اینقدر میتونه به عشق فکر کنه؟! اینقدر دائما درگیرش باشه؟ از نظر من اگر اینطور بود که دیگه نون مردا باید توی روغن باشه اما خب می بینیم که نیست!
مطالعه ادامه دارد.

پ.ن: ممنون از غریبه بابت معرفی این کتاب خوب.
۲۸ دی ۹۷ ، ۱۱:۰۹ ۰ نظر
محٌـمد

برادر زامبی

دیشب باز از اون خواب هایی دیدم که داخلش یه چیزی رو عمیقا حس می کنی.
خواب دیدم یه دختره بود که دوتا برادر داشت، یکی از اونها یه زامبی اصیل بود که قصد داشت با استفاده از خواهرش و تبدیل اون به زامبی خودش رو تکثیر کنه. البته با یه جور روش کشت ویروسی یا همچین چیزی از طریق جسم اون.
اون یکی برادر هم من بودم که اصلا هیچ گونه احساس برادری با اون زامبی نداشتم اما... عمیقا خواهرم رو دوست داشتم و از وسطای خواب بهش کمک کردم تا از آسیب برادر زامبی فراری اش بدم.
صحنه آخری که یادمه این بود که ویروس بدنش رو ضعیف کرده بود و من زیر شونه هاش رو گرفته بودم و داشتیم از دست زامبی به بیراهه فرار می کردیم.
دقیقا حس ام این بود که چقدر احساس برادری نسبت بهش داشتم. خیلی حس واقعی بود.
گاهی از این خواب ها می بینم. نمی دونم اینها در واقع انعکاسی از تمایلات ناخودآگاه درونی من هست یا شکم پر !
هرچند خود خواب داستان مشخصی نداشت و بهم ریخته بود خط داستانی اما اون حس خیلی واقعی بود.
اولای خواب اون برادر زامبی یه تکه گوشت بود که سعی داشت با تکثیر سلولی جسم خودش رو کامل کنه! همینقدر درهم و پرهم.

۲۷ دی ۹۷ ، ۲۱:۳۸ ۰ نظر
محٌـمد

صفر شاخدار

اولین کتک مفصلی که توی دوران تحصیل خوردم اول ابتدایی بود.
معلم ازم خواست بیام پای تخته و کلمه "آب" رو بخش کنم.
من اما آب رو دوبخشی بخش می کردم و معلم اولش با خونسردی گفت که آب یک بخشه، بعد من پیش خودم میگفتم آب کجاش یک بخشه! "آ" و "بِ" که میشه دو وجه....پس من بی توجه به معلم دوبار دستم رو بالا پایین میبردم که یعنی آب دوبخشه!
کار به جایی رسید که معلم با عصبانیت به بچه های کلاس میگفت بچه ها آب رو بخش کنید... بعد همه یکبار دستشون رو پایین می آوردند که آب... یک بخش!
اونوقت میگفت دیدی؟ حالا تو بخش کن، و من باز هم با خودم فکر میکردم که بابا آبِ که میشه دو بخش! و دوبخشی بخش میکردم :)
و این شد که معلم این شاگرد خنگ که آب رو هم نمی فهمید چطور بخش کنه به باد کتک و ناسزا گرفت در حالی که فقط کافی بود بهم بگه ببین دلبندم... آب... نه آ بِ ... یعنی اون اِ زیر ب رو دیگه حساب نکن که بشه دو بخشی :)))
اینگونه بود که ما تا چیزی رو با منطق خودمون درک نمی کردیم زیر بارش نمی رفتیم، یعنی عقلمون هم نمی رسید که حداقل برای کتک نخوردن نقش بازی کنیم!
یادمه آخرش هم بهم گفت که برات یه صفر شاخدار می زارم :(
الحمدالله الان مغزم یکم به کتک جواب داده و بهترم :) یاد گرفتم گاهی نقش فهمیدن بازی کنم و پشت صحنه کار خودمو جلو ببرم :)
۲۷ دی ۹۷ ، ۲۱:۳۷ ۰ نظر
محٌـمد

اسب سرکش تخیل

قوه تخلیل ام خیلی قویه!

گاهی یه آهنگ از توی یوتیوب پیدا می کنم و یه تصویر میارم و نیم ساعتی بهش خیره میشم و تصویر سازی می کنم توی ذهنم!

و متاسفانه وقتی که موقع کار به موزیک گوش میدم باز این تخیل ذهنم رو به بیراهه میکشه.

نقاشی رو واسه همین دوست داشتم، اسب سرکش تخیل ام رو رام میکرد. برنامه نویسی قسمت منطقی مغزم رو خوب ورزش میده اما تخیل ام راکد مونده :(

این حد از خیالبافی هم فکر می کنم دیگه از سن ما گذشته :)

باید یه فکری هم به حال این مشکل بکنم... خب یه دغدغه دیگه هم به مشکلاتم اضافه شد :)

۲۷ دی ۹۷ ، ۲۱:۳۷ ۰ نظر
محٌـمد