❞ اینجا حدیث نفس می گویم ❝

۳۰ مطلب در دی ۱۳۹۷ ثبت شده است

بوی کشک

این مورد هم که هِچ !

بلوار چمران صحبت کردیم، شهرستان بود و اینجا درس میخوند، تنها اومد چون مادرش نمی تونست بیاد.

به نظرم از لحاظ احساسی خیلی آسیب دیده بود. عقاید مذهبی داشت اما سطحی بود و بیشتر همون شخصیت خودش بود که بعضا رنگ مذهبی گرفته بود.

اهل فکر کردن و مطالعه نبود، اصرار به کار فرهنگی! داشت... مهریه رو هم علنا به چشم ضمانت میدید و میگفت حق زن هست و بعد از طلاق مرد باید زن رو ساپورت کنه!

گفتم خب دیگه چه کاری بود که بخواد طلاق بده، طلاق یعنی پایان تعهد، دیگه چرا بعدش باید جور زن رو بکشه؛ خب شاید زن مقصر بوده. گفت من با دوستام که مهریه کم قبول میکنند مخالفم و به نظرم اشتباه میکنند، گفتم منظورتون از کم چقدر هست، گفت 14! تو دلم گفتم خبر نداره بنده خدا که برا من همون 14 هم زیاده و نمیتونم واقعا پرداخت کنم.

زیاد بحث نکردم، با این حرفش تقریبا مطمئن شدم که بدرد هم نمیخوریم!

گویا یه تجربه 6 ماهه نامزدی هم داشتند که بهم خورده بود، ازش خواستم که اینقدر ساکت و منفعل نباشه و اوشون هم سوالی چیزی بپرسه که این اطلاعات رو داد!

که یه جورایی فرضیه اول بحث رو تایید میکرد.

خیلی از افعال مستقبل درباره توضیح شخصیت خودش استفاده میکرد، قراره اینطوری بشم، دارم روی خودم کار می کنم، بهتر میخوام بشم و ... . از نظر من، هیچ شناختی نسبت به خودشون نداشتن و تازه به خاطر مصاحبت با چندتا از دوستاشون چندتا از صفات فردی خودشون رو تحت فشار فهمیده بودن، اما در کل خودآگاهی پایینی داشتند.


پ.ن: تمام مدتی که صحبت میکردیم یه بوی کشک خیلی بدی توی دماغم بود که نمیدونم منبعش کجا بود.

پ.ن: کمال گرایی گویا در مادر هم هست، بهش میگم خب الان به اون یکی شماره زنگ بزن، میگه الان وقت مناسبی نیست، جمعه هست شاید مردم بخوان استراحت کنند! :| یعنی هر کاری که میخواد بکنه هزارتا دلیل برای به تعویق انداختنش پیدا می کنه.


۲۱ دی ۹۷ ، ۱۸:۲۲ ۰ نظر
محٌـمد

یه شاخه نبات

توی صحن بارون میومد، برنامه چیز دیگه ای بود، قرارم این بود که دیگه نزارم رابطه به روال عادی برگرده، میخواستم طوری بشه که دیگه حتی باهام حرف هم نزنه...

گوشی رو برداشتم و با مادرم تماس گرفتم و گفتم که روبروی گنبد هستم و سلام بده.

گفت که به پدرت هم زنگ بزن، با ناراحتی گفتم عمرا بزنم.

چند دقیقه بعد به حضرت دوست زنگ زدم، گفتم که داره بارون میاد و خواستم که سلام بده، بعدشم گفتم که نبات ساده میخوای یا زعفرونی!

پسرخالم که پشت سرم وایساده بود خندش گرفت،منم خنده تلخی کردم و دیگه چیزی نگفتم.

ساعت دو نیمه شب میرم سمت حرم، حضرت دوست درخواست نبات تبرکی داشتند! از چندتا از خادم ها میپرسم چطور می تونم نبات تبرکی گیر بیارم... میگن که نیست و فقط مواقع اعیاد توزیع میشه... میگه برا سوغاتی میخوای؟ میگم نه، پدرم بیمار صعب العلاج هست و خواستم براش نبات ببرم! بهم همدیگه یه نگاهی کردند و یکیشون گفت دنبالم بیا... رفتیم به اتاق خدام و بهم گفت که یه شاخه نبات برای یکی از دوستاش نگه داشته بوده اما طرف نیومده و دادش به من، من خوشحال از این پاس گل امام رضا :)

بابت نبات و جوراب پشم شتری که برا خودم گرفته بودم اما گفتم برا تو گرفتم خوشحال شده بود و تشکر کرد، هرچند میدونم اوضاع فرقی نکرده و بازم هر روز باید همون اخلاق مسخره رو بازم تحمل کنم... میدونم اما...

الان اوضاع عادیه اما کسی با کسی حرفی نمی زنه، برا نرگس یه شال 45 تومنی گرفتم که بعد فهمیدم اصلا شال نمی پوشه! :)

ولی خدا رو شکر مادر دیگه ایرادی روی روسری که گرفته بودم نذاشت؛ شایدم توی رودربایستی گیر کرد :))

گمونم داستان هم از اول همون یه شاخه نبات بود... چرا اینجایی؟ واسه یه شاخه نبات ! :)

۱۷ دی ۹۷ ، ۱۸:۲۱ ۰ نظر
محٌـمد

رضا

این سفر/زیارت هم تموم شد.

گمونم دیگه حالا حالاها دلم هوس زیارت نکنه.

کل حالم توی سفر مثل کسی بود که عزیزی از دست داده اما نمی تونه یه قطره هم اشک بریزه.

اون از ماجرای قبل اش سر سفره ناهار، اینجا هم که کلا همسفرم روی اعصابم بود و یه خط در میون کظم غیض میکنم از حرفاش.

وقتی برای اولین بار وایسادم روبروی ضریح، فقط گفتم ببخشید اشتباه شد، من نباید اینجا باشم.

شاید به دلم مهر خورده، شاید هر چی اما برام زیاد مهم نیست، الان فقط میخوام برگردم به خونه/عادات قدیمی/روزمرگی همیشگی/غلفت دائمی... .

پر از خشم و نفرت شدم.

حتی همین الان که توی دارالسلام نشستم مثل کسی هستم که یه چیزی که نباید میخورده خورده و الان توی دلم یه جوری هست، انگار که میخوای بالا بیاری اما نمی تونی!

ده بار هم که فَاجْعَلْ نَفْسِی مُطْمَئِنَّهً بِقَدَرِکَ رَاضِیَهً بِقَضَائِکَ رو بخونم باز میگم نمی‌تونم خدایا، نمیشه، نمیتونم راضی باشم.

این چی هست که بهش راضی بشم؟! چی مقدر شده که بهش مطمئن باشم! 

این نیز بگذرد/گذشت...


۱۶ دی ۹۷ ، ۱۸:۲۱ ۰ نظر
محٌـمد

بدرقه زیارت با طعم قیمه

داشتیم سر سفره ناهار میخوردیم که بریم فرودگاه... 

پای سفره برادرم از بیرون اومد و یه چیز سمتی برای قوت از عطاری گرفته بود و به شوخی گفت تریاکه.

تا گفت گفتم نگو این شوخی رو جلو بابایی.

هیچی دیگه، حضرت دوست نعره ای زد که غلط میکنی تریاک بکشی!!!

منم گفتم یعنی تو واقعا فکر میکنی بچه ات تریاک میکشه؟( بله، پدر اینجانب همینقدر احمق تشریف دارند و حتی شوخی به این سادگی رو نمی فهمند)

برادرم هم به غرورش بر خورد از اینکه اینطور حضرت دوست بهش تو ذهنی زد به خاطر یه شوخی و گفت داد نزن من هر کار دلم بخواد میکنم...

این شد که حضرت دوست هم عربده دیگه ای زد و بشقاب غذا رو توی سفره خورد کرد.

منم دیگه منفجر شدم، منم بشقابم رو خورد کردم قالبمه خورشتی رو ریختم کف آشپزخونه و اتاق و سر و کله خودم‌.

هر چی هم از دهنم در اومد به همشون حواله کردم.

الانم که رسیدم مشهد نمیدونم چیکار کنم. 

اینم بدرقه کردن ما! 

برم حرم فقط بگم بابا بسه دیگه، حالم بهم داره میخوره از زندگیم.

ولم کن امام رضا، من غلط کردم دلتنگ شدم، اگر به خاطر این سفر نبود امروز هم میرفتم سر کار مثل بقیه روزا و اینطور نمیشد.

حالم از دین و نماز و خدا بهم میخوره دیگه، دارم میارم بالا همه چیزو...

از بس حضرت دوست رید به شخصیت همه اعضای خانواده با عناوین دینی...

بله من نماز صبحم قضا میشه، حالا تو باید برینی به هیکل من؟؟

که چی؟ که تو خیلی خوبی و خیلی نماز میخونی ؟ 

دارم میارم بالا.

پا توی حرم نذاشته از سفرم پشیمونم.

اینم زیارت ما

۱۲ دی ۹۷ ، ۱۸:۲۰ ۰ نظر
محٌـمد

آخه دلم برا حرم تنگ شده، کیش میخوام چیکار

دوباره همان حس زیبای قبل از زیارت اومده سراغم.

حسی که هی با خودت میگی حالا رفتم چی بگم؟ چیکار کنم که زیارت بهتری داشته باشم... مثل وقتی که منتظری کسی بیاد خونه ات و همش سردرگم اتاق رو مرتب میکنی و باز حس میکنی یه چیزی نامرتب هست اما نمیدونی چی!

راستش برنامه ام این نبود که به این زودی برم زیارت، میخواستم بهمن ماه برم و تا اون موقع یکم هوای دلم رو آفتابی کنم، یکم جارو بکشم اما ...

دوستم میگفت به جای مشهد میرفتی کیش... من اما توی دلم گفتم خب آخه دلم برا حرم تنگ شده! کیش میخوام چیکار!

همیشه همینطوره، از قبلش همش حرفامو تکرار میکنم توی ذهنم اما وقتی میرسم اونجا همه چیز یادم میره.



۰۸ دی ۹۷ ، ۱۸:۱۹ ۰ نظر
محٌـمد